گاهی چشم هایم بی اختیار پر از اشک میشود ، آرام وبی صدا . . . گاهی ابرها میگویند خجالت میکشیم روی زمین بباریم ! به گرد چشم های توهم نمیرسیم ! دلیل اینبی قراریها چیست نمی دانم ، نمیدانم نابود شده ام یا نابودم کرده اند ، به خودم می آیم و میگویم بدک نیست از دنیا هیچ نداشته باشم . . . همین که کوچه ای داشته باشم برایتنهاییهایم و چشم هایی که برایمعاشقانهببارند بس است ! با خدا حرف میزنم حرف هایم را خوب میفهمد اما اگر تنها ترین تنهایان جهان باشم خدا برایم کافیست و جانشین تمام نداشته هایم است بازهم من دلم فقط تنگ است . . .
همیشه باید یک نفرباشد . . . تا دست هایت را بگیرد و به حرف هایت که از گلوی خش دارت بیرون می آید گوش کند تا درد های دلت را برایش بگویی و او آرام در حد چند قطره اشک بریزد . . . تا بفهمدکه تو پشت این چهره خندان و پرشور جوانی چقدرمردانه وبه زور روزگار میجنگی اماصدایت در نمی آید آری فریاد تو فریاد زیر آب است . . .
همیشه بایدیک نفرباشد . . . که درسخت ترین روزها در کنار تو باشد که عاشق توباشد و طاقت اشک ریختن تو رانداشته باشد نه اینکه خودش دلیل گریه هایت باشد که دوستت داشته باشد دوست داشتن یاعشق ؟ دوستت داشته باشد با عشق از همه اینهاکه بگذریم می بینیم هیچ وقت هیچ کسی نیست که حداقل همراه توباشد ، اماهیچ کس همراه نیست وتو تنهای اولی ! قدیم ترهاکه کودک بودی واحساست دست نخورده ، فکر میکردی اطرافت پراز آدم هایی است که توبه آنهااحتیاج داری . . . اماباخدشه های پی درپی که به احساست واردمیکنند میفهمی که اطرافت پر از خالی هاست . . . نگاه که میکنی می بینی فکر میکنی آدم های زیادی هستند اماهرچه دقیق ترنگاه میکنی آدم های اطرافت محو و محوتر میشوند تا جایی که یک لحظه فکر میکنی خداهم با توخداحافظیکرده و تو ماندی و زندگی ! اماخدابود ، تو هم بودی ، و تو در آغوش خداب ودی میان آن همه خیالات تنها چیزی که واقعیت داشتخدابود که تو در بیشتر روزهای زندگیت اورا فراموش کرده بودی . . .